میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنیست آن بینی
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم