عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید