«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است