ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
این سخن کم نیست دنیا صبحگاهی بیش نیست
شهر پرآشوبِ امکان، کوچهراهی بیش نیست
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم