ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را