پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
کیست این آوای کوهستانی داوود با او
هُرم صدها دشت با او، لطف صدها رود با او
لبان ما همه خشکاند و چشمها چه ترند
درون سینۀ من شعرها چه شعلهورند
ای سجود با شكوه، و ای نماز بینظیر
ای ركوع سربلند، و ای قیام سربه زیر
دلتنگی مرا به تماشا گذاشتهست
اشکی که روی گونۀ من پا گذاشتهست
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد