ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده