هان این نفس شمرده را قطع کنید
آری سر دلسپرده را قطع کنید
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
شبنشینانِ فلک چشم ترش را دیدند
همهشب راز و نیاز سحرش را دیدند
تفسیر او به دست قلم نامیسّر است
در شأن او غزل ننویسیم بهتر است
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
اگر خدا به زمین مدینه جان میداد
و یا به آن در و دیوارها دهان میداد
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را