خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده
وقت است که از چهرۀ خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شبهای جدایی»