غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
در سرم پیچیده باری، های و هوی کربلا
میروم وادی به وادی رو به سوی کربلا
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد