ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی