ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست