داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را