ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را