ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
ماجرا این است کمکم کمّیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضۀ کالا گرفت
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
بی خون تو گل، رنگ بهاران نگرفت
این بادیه بوی سبزهزاران نگرفت