حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد