غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
ای آینهدار پنج معصوم!
در بحر عفاف، دُرّ مکتوم
یکی اینسان، یکی اینگونه باید
که شام و کوفه را رسوا نماید
چه رازی از دل پاکت شنیدند؟
درون روح بیتابت چه دیدند؟
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید