خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را