بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
اذان بگو که شهیدان همه به صف شدهاند
که تیرها همه آمادهٔ هدف شدهاند
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد