آن روز...

۱. ساعت ظهور
 
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد

روزی که پیدا می‌شود خورشید پشت ابر
باید که بارانی‌ترین روز جهان باشد

مردی که ده قرن است با عشق و عطش زنده‌ست
باید نه خیلی پیر نه خیلی جوان باشد

با خود تصور می‌کنم گاهی نگاهش را
چشمی که بی‌اندازه باید مهربان باشد

یک روز می‌آید که این‌ها خواب و رؤیا نیست
و خوش به حال هر کسی که آن زمان باشد

بی‌بی که جان می‌داد بالا را نشان می‌داد
شاید خبرهای خوشی در آسمان باشد

بی‌بی که پای دار هی این آخری می‌گفت
این آخرین قالیچه نذر جمکران باشد...


۲. ساعت مرگ

آن روز شاید عصر یک روز خزان باشد
آن ابر غمگین هم میان آسمان باشد

در فکر پایانی برای یک غزل باشم
عطری بپیچد ناگهان وقت اذان باشد

یادم نرفته آرزویی داشتم باید
در نامه‌ای لای مفاتیح الجنان باشد

یادم نرفته شعرهایی را که گم می‌شد...
پیداست
باید توی چاه جمکران باشد

یک عمر پشت پلک‌هایم ابر و باران بود
آن روز شاید در افق رنگین کمان باشد

آغوش این دنیا که عمری مار و عقرب داشت
آغوش خاک ای کاش با من مهربان باشد
::
این خاک روزی با عبورت سبز خواهد شد
نزدیک قبرم آمدی قدری بمان...
باشد؟


۳. ساعت قیامت

آن روز باید روز دشوار جهان باشد
روزی که پایان زمین و آسمان باشد

سِیلی بجوشد از تنور سینۀ دنیا
سیلی که حتی کوه‌ها در آن روان باشد

بیرون کشتی در هجوم وحشت و توفان
فریاد در مرد و زن و پیر و جوان باشد

با نفخه‌ای که «یَبعثُ مَن فی القُبور» آن روز
انسان گریزان از خودش از این و آن باشد

لب می گشاید در گلویش بغض سنگینیست
باید «زمین» در هر نفس آتش‌فشان باشد

از خاک برمی‌خیزی و عالم پریشان است...
::
از خواب برمی‌خیزی و شاید اذان باشد

اللّه اکبر این چه خوابی بود؟
بی‌تابی
روی لبت نامی‌ست... باید همچنان باشد

از داغ عشقی در دلت عمری قیامت بود
این صحنه‌ها انگار تکرار همان باشد

با من در آن تاریکی و وحشت چراغی هست
هرچند ظلمانی‌ترین روز جهان باشد

نام تو را نام تو را فریاد خواهم زد
روزی که چشم و گوش و دست و پا، زبان باشد