شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

امیر صف‌شکن

بی تو می‌ماند فقط رنج عبادت‌هایشان
بی‌اطاعت از تو بیهوده‌ست طاعت‌هایشان

حرف‌ها در سینه داری و نداری محرمی
مردها در سینه می‌ماند شکایت‌هایشان..

سکه‌ها، سردار‌ها را چون غلامی می‌خرند
وه در آن بازار، پایین بود قیمت‌هایشان

خون دل از سرزنش‌ها می‌خوری و می‌خورد
بر دل آیینه‌ات سنگ ملامت‌هایشان

ای امیر صف‌شکن! صفین به خود لرزیده است
پیش شمشیر تو پوشالی‌ست هیبت‌هایشان

بر تن دشمن به جز پیراهن نیرنگ نیست
نیستی یک لحظه غافل از سیاست‌هایشان

شانه‌هایت کم نیاوردند زیر بار درد
خم نخواهد کرد پشتت را خیانت‌هایشان

خار‌ها رفته‌ست در چشم حقیقت‌بینِ تو
کوچه‌ها شرمنده از دست جسارت‌هایشان

انتظار تیز تیغ ما به پایان می‌رسد
 تازه آن دم هست آغاز مصیبت‌هایشان