شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

ای شب قدر

ای شب قدر! کسی قدر تو را فهمیده‌ست؟
تا به امروز کسی مرتبه‌ات را دیده‌ست؟

خلق از معرفت شأن تو عاجز ماندند
بی‌جهت نیست خدا فاطمه‌ات نامیده‌ست

خواستم ذات تو را نور بخوانم، دیدم
نور هم با تو خودش را همه‌جا سنجیده‌ست

نور چشمان پیمبر تویی و جلوۀ تو
آفتابی‌ست که تا غار حرا تابیده‌ست

حکمتش چیست که ای ام ابیها! پدرت
بارها خم شده و دست تو را بوسیده‌ست...

سرِ هم‌صحبتِ صدّیقه شدن بود اگر
ملک وحی، هرآیینه به خود بالیده‌ست

بانی رزق تویی، روح الامین می‌دانست
سیبی از عرش اگر چیده به اذنت چیده‌ست

هر زمانی که شدی خسته ـ به نقل از سلمان ـ
چرخ دستاس تو با دست ملک چرخیده‌ست

چه بگوییم از انفاق تو، وقتی در شهر
سائلی رخت عروسی تو را پوشیده‌ست

به فقیر و به یتیم و به اسیر احسان کرد
نان افطار تو وصفش همه‌جا پیچیده‌ست

چشم صائب به کرامات تو افتاد و نوشت:
«گوش این طایفه آواز گدا نشنیده‌ست»...