شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

بلای عظیم

گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود

دست رکاب بر سر پایم نمی‌رسید
آن اسب هم مخالف جنگ یتیم بود

وقتی که روی دامن تو سرگذاشتم
دیدم تو را چقدر نگاهت رحیم بود

حتی حضور زود تو هم فایده نداشت
آن لحظه آمدی تو که حالم وخیم بود

از نعل اسب و دشنه و شمشیر و سنگ و خاک
هر چیز در بلندی قدّم سهیم بود

وقتی که بال‌بال زدم بین دست تو
زیباترین پریدن این یاکریم بود...