شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

شوق وصل تو

عشقت مرا دوباره از این جاده می‌برد
سخت است راه عشق ولی ساده می‌برد

پای پیاده آمدم و شوق وصل تو
من را اگر چه از نفس افتاده، می‌برد

دل‌های عاشقان جهان کربلای توست
نام تو را هر عاشق آزاده می‌برد

فریاد غربتت دل ما را تمام عمر
با کاروان نیزه از این جاده می‌برد

این جاده دیده قافلۀ اشک و آه را
بر روی نیزه‌ها سر خورشید و ماه را

دیده‌ست در تلاطم طوفان بی‌کسی
یک کاروان بنفشۀ بی‌سرپناه را

آن شب که ماند یاس سه‌ساله میان راه
یک لحظه برنداشته از او نگاه را

در آخرین وداع غریبانۀ حرم
دیده عبور خواهری از قتلگاه را...

در باغ نیست غیر گل اشک و ارغوان
داغی نشانده بر دل آلاله‌ها، خزان

اما گذشت هر چه که بود آن چهل غروب
برگشته سوی کرب‌وبلا باز کاروان

با کاروان غربت از این جاده آمدیم
ما را رسانده قافلۀ تو به آسمان

حالا رسیده‌ایم... سحرگاه جمعه است
«عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان»