شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

محمد آمد

...هر دم از دامن ره، نوسفری می‌آمد
ولی این بار دگرگون خبری می‌آمد

یعنی آن قافله سالارِ سرآمد آمد
و چنین گفت خداوند: محمد آمد...

آن‌که از خندۀ او باغ جنان می‌روید
«عالم پیر دگر باره جوان» می‌روید...
::
در تو دیدیم صفاخانۀ آگاهی را
آشکارایی اسرار هواللهی را

تو «اَلَم نَشرَح» یاری که تماشا داری
«آنچه خوبان همه دارند تو یک‌جا داری»

عشق در چشم تو این آینه را تک می‌دید
و در این پرده «رَفَعنا لَکَ ذِکرَک» می‌دید

عشق را در صدد نفی مَنات آوردی
مردگان را به سرآغاز حیات آوردی

و چنان ولوله در کوی حجاز افکندی
که جهان را به نگاهی به نماز افکندی

جهل و جادوی قبایل به فراموشی رفت
آتش مشعلۀ مرگ به خاموشی رفت

و زمین گفت: محمد! تو حیاتم دادی
«دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادی»

کیستی؟ ای همه سرها به فدای قدمت!
کیستی؟ ای سر من نذر حریم حرمت!

صبر در پیچ و خم حادثه، ایوب تو بود
یوسف از روز ازل در پی یعقوب تو بود

بارها در اُحد واقعه مجروح شدی
تو که بر کشتی دریای خدا نوح شدی...

خضر هم گوش به زیبایی پیغام تو کرد
«طی این مرحله با همرهی» نام تو کرد