پهلوان

در عصر نقاب‌های رنگی
در دورۀ خنده‌های بی‌رنگ
ایام کسالت تمدن
بحبوحۀ واردات فرهنگ

دوران کساد شاهنامه
خاموشی عصر پهلوانی
آوازۀ دیوِ نا امیدی
تکرار «تو هم نمی‌توانی»

یکباره نفس گرفت آتش
در شعله صدای خانه می‌سوخت
آتش طلبید هم‌نبردی
شولای تنی زنانه می‌سوخت

ناگاه سیاوشی...! نه! سهراب؟
نه! آمده پهلوان تازه
برگی به کتاب پهلوانی
افزوده همین جوان تازه

زل زد به نگاه داغ آتش
در گردن ترس، پنجه انداخت
از بین خرابه‌های خانه
تاریخ جدید شهر را ساخت

زیباست همیشه زنده بودن
هم‌پای حماسه ایستادن
القصه! حکایت غریبی‌ست
با مرگ حیات تازه دادن