شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

چشم‌انتظارها

در خون نشسته دیدۀ چشم‌انتظارها
خالی‌ست جاده از تب و تاب سوارها

مرده‌ست در میانۀ جان‌ها، امیدها
رفته‌ست از تمامی دل‌ها، قرارها...

خشکیده در گلوی نیستان، نفیرها
افتاده‌اند از تب خواندن، هَزارها

تا کی به باغ این‌ همه گل‌های کاغذی
از خود درآورند ادای بهارها...

در انجماد عاطفه‌ها، شاعرانه‌تر
باید سرود مرثیۀ آبشارها

ما سوختیم بی‌تو در این دشت شعرسوز
ما باختیم قافیه را بی‌تو بارها

وقتی چو آفتاب، قدم می‌زنی به دشت
سر می‌کشند نام تو را سبزه‌زارها

غیر از تو ای مسافر شرقی، که می‌دمد
روح امید در دل امیدوارها

وقتی تو نیستی و نفس می‌کشم هنوز
می‌گیرد آسمان دلم را غبارها

سر می‌زنی و می‌شکند این شب سیاه
«از یک خروش یا رب شب‌زنده‌دارها»