روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی