قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
دل، این دلِ تنگ، زیر این چرخ کبود
یک عمر دهان جز به شکایت نگشود
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده