پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی