از آغاز محرم تا به پایان صفر باران
نشسته بر نگاه اشکریز ما عزاداران
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خورشید به قدر غم تو سوزان نیست
این قصّۀ جانگداز را پایان نیست
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم