حقپرستان را امامی هست، دینش دلبری
نور رویش کوثری، شور کلامش حیدری
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
دیگر نبود فرصتِ راز و نیاز هم
حتی شکسته بود دلِ جانماز هم
نام تو عطر یاس به قلب بهار ریخت
از شانههای آینه گرد و غبار ریخت
زنی از خاک، از خورشید، از دریا، قدیمیتر
زنی از هاجر و آسیه و حوا قدیمیتر
ﺗﺎ ﮐﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺳﻼﻣﯽ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﺍﺩﺭ، ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ
...و به همراه همان ابر که باران آورد
مهربانی خدا در زد و مهمان آورد
ای بر تو سلام آمده از داور هستی
بگذشته در آیین نبی از سر هستی
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشۀ می در بغل شکست