عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
خورشید به خون نشستهام، آه! رسید
آهِ منِ دلشکسته تا ماه رسید