ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
بانو غم تو بهار را آتش زد
داغت دل بیقرار را آتش زد
شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده