شنیده بود شهادت طنین گامت را
چه خوب داد خدا پاسخ سلامت را
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
دیگر نبود فرصتِ راز و نیاز هم
حتی شکسته بود دلِ جانماز هم
مَردمِ كوچههای خوابآلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شبگریههای نخلستان، مرد پیكار را نفهمیدند
خم کرد پشت زمین را، ناگاه داغ گرانت!
هفت آسمان گریه کردند، بر تربت بینشانت!
میبارد از چشمهایم باران اشکی که نمنم
شد آبشاری پریشان، رودی که پاشیده از هم
آقا سلام بر تو و شام غریب تو
آقا سلام بر دل غربت نصیب تو
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود