سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد