به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی
مالک رسیده است به آن خیمۀ سیاه
تنها سه چار گام...نه... این گام آخر است!
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
نشست یک دو سه خطّی مرا نصیحت کرد
مرا چو دوست به راه درست دعوت کرد
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده
میان بارش بارانی از ستاره رسید
اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید