میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
من ماندم و مرغ سحر و نوحهگریها
اندوه پرستو، غم بیبالوپریها
پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشتهست
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشتهست!
ای از غم تو بر جگر سنگ شراره
وی در همۀ عمر ستم دیده هماره
آن صبح سراسر هیجان گفت اذان را
انگار که میدید نماز پس از آن را
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
در شهر اگر هیچ کسی را غم دین نیست
تا فاطمه زندهست علی خانهنشین نیست
یا بر سر زانو بگذارید سرم را
یا آنکه بخوانید به بالین، پسرم را
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
منصوره و راضیّه و مرضیّه و زهرا
معصومه و نوریّه و صدّیقۀ کبری
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
ﺗﺎ ﮐﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺳﻼﻣﯽ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﺍﺩﺭ، ﻧﮕﺮﺍﻧﻢ
جان بر لب من آمد و جانان به بر من
ای مرگ برو عمر من آمد به سر من
ای روشنی آینه! ای آبروی آب!
اسلام تو حل کرد همه مسئلهها را
وقتی پدرت حضرت حیدر شده باشد
باید که تو را فاطمه مادر شده باشد
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را
ای شیرخدا و اسد احمد مختار
در بدر و احد لشکر حق را سر و سردار
ای بر تو سلام آمده از داور هستی
بگذشته در آیین نبی از سر هستی
بیهوده قفس را مگشایید پری نیست
جز مُشتِ پر از طائر قدسی اثری نیست