باغ اعتبار یافت ز سیر کمالیات
گل درس میگرفت ز اوصاف عالیات
سالها شهر در اعماق سیاهی سخت است
روز و شب بگذرد اما به تباهی سخت است
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
گفتم از کوه بگویم قدمم میلرزد
از تو دم میزنم اما قلمم میلرزد
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
سبز است باغ نافله از باغبانیات
گل کرد عطر عاطفه با مهربانیات
کاروان، کاروان شورآور
کاروان، اشتیاق، سرتاسر
تا ابد دامنهٔ عطر بهار است اینجا
دست گلهاست که بر دامن یار است اینجا
آن شب که باغ حال و هوای دعا گرفت
هر شاخهای قنوت برای خدا گرفت