سالها شهر در اعماق سیاهی سخت است
روز و شب بگذرد اما به تباهی سخت است
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
گفتم از کوه بگویم قدمم میلرزد
از تو دم میزنم اما قلمم میلرزد
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید