این سر شبزده، ای کاش به سامان برسد
قصۀ هجر من و ماه به پایان برسد
یکی ز خیل شهیدان گوشهٔ چمنش
سلام ما برساند به صبح پیرهنش
الشام...الشام...الشام... غربتشمار شهیدان
اندوه... اندوه... اندوه... ای شام تار شهیدان
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!
همه گویند مجنونم همه گویند «دیوانَهم»
دلیل عاقلانه بودنش را من نمیدانم
قلم به دست گرفتم، خدا خدا بنویسم
به خاطر دل خود، نامهای جدا بنویسم
حُسنت، به هزار جلوه آراسته است
زیباییات از رونق مه کاسته است
بوی ظهور میرسد از کوچههای ما
نزدیکتر شده به اجابت دعای ما
آب و جارو میکنم با چشمم این درگاه را
ای که درگاهت هوایی کرده مهر و ماه را
چشم تو نوازشگر و مهرافروز است
در عمق نگاه تو غمی جانسوز است
آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده
با هر نفسم به یاد او افتادم
دنیا همه رفت و او نرفت از یادم
کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور میرفتم
دلا بكوش كه آیینۀ خدات كنند
به خود بیایی و از دیگران جدات كنند
شروع قصه با برگشتن تو
کجا ما و کجا برگشتن تو
هنوز شوق تو بارانی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغل دارد
به حق خدای شب قدرها
بیا ای دعای شب قدرها
خدا مرا ز ولای علی جدا نکند
من و خیال جدایی از او؟ خدا نکند
مست از غم توام غم تو فرق میکند
محو توام که عالم تو فرق میکند
دلمردهایم و یاد تو جان میدهد به ما
قلبیم و بودنت ضربان میدهد به ما
آه ای سحر طلوع کن از شام تار من
بگذار پا به دیدۀ شب زندهدار من