سخن چون از سر درد است باری دردسر دارد
خوشا مردی کزینسان دردسرها زیر سر دارد
نقاره میزنند... چه شوری به پا شدهست؟
نقاره میزنند... که حاجتروا شدهست؟
به ایستادن، آن دم که سنگ میبارند
به کوه بودن، آن لحظهها که دشوارند
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دِهشَت تا سحر با ماه بیداری
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
غروب بود که از ره رسید مرگی سرخ
در این زمانۀ مرگ سفید، مرگی سرخ!
سواری بر زمین افتاد و اسبی در غبار آمد
بیا ای دل که وقت گریۀ بیاختیار آمد
شد چهل روز و باز دلتنگیم
داغمان تازه مانده است هنوز
ای تیغ! سرسنگین مشو با ما سبکسرها
دست از دل ما برمدارید آی خنجرها!
پر شور و شکوه، بهمنی تازه رسید
در جان وطن بهار امید دمید
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
مرگ بر تازیانهها
تازیانههای بیامان، به گردههای بیگناه بردگان
در این کشتی درآ، پا در رکاب ماست دریاها
مترس از موج، بسم الله مجراها و مُرساها
هنوز ماتم زنهای خونجگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
ای تیغ عشق! از سر ما دست برمدار
دردسر است سر که نیفتد به پای یار
عمریست بیقرار، به سر میبریم ما
بر این قرار تا نفس آخریم ما
ما همه از تبار سلمانیم
با علی ماندهایم و میمانیم
مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم
هنوز غرقهٔ امواج سرد اروندم