در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
آن روزها دیوار هم تعبیری از دَر بود
در آسمان چیزی که پَر میزد، کبوتر بود...
فتنه اینبار هم از شام به راه افتادهست
کفر در هیئت اسلام به راه افتادهست
وقتی که دیدمش،... چه بگویم؟... بدن نداشت
کوچکترین نشانهای از خویشتن نداشت
برخاستی تا روز، روز دیگری باشد
تقدیر فردا قصۀ زیباتری باشد
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
بگو به باد بپوشد لباس نامهبران را
به گوش قدس رساند سلام همسفران را