سحر در حسرت دیدار تو چون ماه خواهد رفت
غروب جمعهای در ازدحام آه خواهد رفت
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
دوباره سرخه تموم دفترم
داره خون از چشای قلم میاد
شکوه تاج ایمان بر سر ماست
شجاعت قطرهای از باور ماست
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
این روزها چقدر شبیه ابوذرند
با سالهای غربت مولا برادرند
زبان با نام زهرا خو گرفتهست
گل یاس آبرو از او گرفتهست
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
در مکتب عشق، آبروداری کن
هر مؤمن رنجدیده را یاری کن
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
هشدار! گمان بینیازی نکنیم
با رنگ و درنگ، چهرهسازی نکنیم
عهدیست که بستهایم، برمیخیزیم
با آنکه شکستهایم، برمیخیزیم
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
با شرک، خدای را عبادت نکنند
دل، تیره چو گردید، زیارت نکنند
هر چند نماز و روزه را پیشه کنید
در عمق سجود و سادگی ریشه کنید
هر حادثه با فروتنی شیرین است
خاک از نفس باغچه، عطرآگین است
در جادۀ حق، زلال جان بس باشد
یک پرتو نور جاودان بس باشد