هرچه را خواهی بگیر از ما ولی غم را مگیر
غم دوای دردهای ماست مرهم را مگیر..
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
دوباره سرخه تموم دفترم
داره خون از چشای قلم میاد
شکوه تاج ایمان بر سر ماست
شجاعت قطرهای از باور ماست
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
جگر پر درد و دل پر خون و جان سرمست و ناپروا
شبم تاریک و مرکب لنگ و در سر، مایۀ سودا
امشب شب آدینه و فردا رمضان است
تن در ذَوبان آمد و جان در طیران است
یا مُغِیثَ الْمُذنِبین مُعْطِی السّؤال
یا انیسَ العارفین، یا ذوالجلال
ای از جمال روی تو تابنده آفتاب
وز آفتاب روی تو خورشید در حجاب...
زبان با نام زهرا خو گرفتهست
گل یاس آبرو از او گرفتهست
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
در مکتب عشق، آبروداری کن
هر مؤمن رنجدیده را یاری کن
اول دلتنگی است تازه شب آخری
چه کردی ای روضهخوان چه کردی ای منبری
شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
عهدیست که بستهایم، برمیخیزیم
با آنکه شکستهایم، برمیخیزیم
از زخم شناسنامه دارند هنوز
در مسجد خون اقامه دارند هنوز
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
با شرک، خدای را عبادت نکنند
دل، تیره چو گردید، زیارت نکنند