پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
سکه شدن و دو رو شدن آسان است
آلودۀ رنگ و بو شدن آسان است
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
سوختی پیشتر از آن که به پایان برسی
نه به پایان، که به خورشیدِ درخشان برسی
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
رفتی سبد سبد گل پرپر بیاوری
مرهم برای زخم كبوتر بیاوری
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود