پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
یک روز شبیه ابرها گریانم
یک روز چنان شکوفهها خندانم
وقت وداع فصل بهاران بگو حسین
در لحظههای بارش باران بگو حسین
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
شَمَمتُ ریحَکَ مِن مرقدِک، فَجَنَّ مشامی
به کاظمین رسیدم برای عرض سلامی
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
ای تا به قیامت علم فتح تو قائم
سلطان دو عالم، علی موسی کاظم
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود