وجود، ثانیه ثانیه در تو فانی شد
طلیعۀ غزلی صاحبالزمانی شد
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
جان به پیکر داشت وقتی مشکها جان داشتند
کاش میشد ابرها آن روز باران داشتند
بر نبض این گهواره نظم کهکشان بستهست
امید، بر شش ماه عمر او زمان بستهست
صحبت از دستی که رزق خلق را میداد شد
هر کجا شد حرف از آن بانو به نیکی یاد شد
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
میان هلهله سینه مجال آه نداشت
برای گریه شریکی نبود و چاه نداشت
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
هوای بام تو داریم ما هواییها
خوشا به حال شب و روز سامراییها
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم