کربلا
شهر قصههای دور نیست
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
ای خوشا در راه اقیانوس طوفانی شویم
در طواف روی جانان غرق حیرانی شویم
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
طلوعت روشنی بخشیده هر آیینه ایمان را
نگاهت آیه آیه شرح داده بطن قرآن را
هوای بام تو داریم ما هواییها
خوشا به حال شب و روز سامراییها