هله! ای باد که از سامره راهی شدهای
از همان شهر پر از خاطره راهی شدهای
داغ تو در سراچۀ قلبم چه میکند؟
در این فضای کم غم عالم چه میکند؟
ای کاش غیر غصۀ تو غم نداشتیم
ماهی به غیر ماه محرم نداشتیم
قلم چو کوه دماوند سخت و سنگینبار
ورق کبوتر آتش گرفتهای تبدار
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
آمدم باز کنم چشم پر از باران را
و به عطر نجف آغشته نمایم جان را
دوباره سرخه تموم دفترم
داره خون از چشای قلم میاد
شکوه تاج ایمان بر سر ماست
شجاعت قطرهای از باور ماست
او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
باید به همان سال دهم برگردیم
با بیعت در غدیر خم برگردیم
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
زبان با نام زهرا خو گرفتهست
گل یاس آبرو از او گرفتهست
در مکتب عشق، آبروداری کن
هر مؤمن رنجدیده را یاری کن
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
شهر آینهدار میشود با یک گل
پروانهتبار میشود با یک گل
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است